هنوز دلخوشم به
"خدا نگهدارش"
اگر نميخواست برگردد؟
اصراری نبود که خدا مرا نگه دارد.
سهراب سپهری در جشن تولد یک سالگی فرزندش گفت :
عزیزم ! یک بهار ، یک تابستان ، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! از این پس همه چیز تکراریست...
ساعات عمر من همه با درد و غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
میخواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که میخواستم گذشت
خیلی سخته تمام احساس پاکت را ببازی و هنوز نفهمیده باشی
" اصلا دوستت داشت ؟؟! "
ایـــن روزها احــساس میکنم چقدر شبیه "سکوتم"
با کـــوچکترین حرفی میشکنم...
تو نيامده بودی که جای خاليت را پر کنی
آمده بودی ببينی من با جای خاليت چه میکنم...
زیر خودم خط کشیدم که مهم شم
فکر کردن غلط املایی ام ... پاکم کردن
خیلی سخته یکی بهت بگه گل باش بچینمت
بعد یه عمر بهت بگه برو نمیخوام ببینمت
سخت است دنیایت یک نفر باشد و تو همان یک نفر را نداشته باشی...
از "نبودنت" دلگير نيستم...
از اينکه روزگاری "بودی" دلگيرم!
میدونی مترسک به کلاغ چی گفت؟؟؟
بهش گفت : هر چی میخوای نوکم بزن ولی تنهام نذار...
بزرگ شدن آرزوی بچگانه ای بودکه به پشیمان شدنش نمیارزید...
پرنده ای که رفت بگذار برود
هوای سرد بهانه است، هوای دیگری به سر دارد...